آنوشا جانآنوشا جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خوشبختی ما باتو کاملتر شد

دخترک شیرین زبونم

داشتم سیب زمینی پوست میگرفتم آنوشا اومد یکی برداشت گاز میزد و مینداخت زمین گفتم آنوشا تازه جارو کردم سیب زمینی رو بده مامان یهو پرتش کرد رو زمین گفتم باهات قهرممم حالا آنوشا: ماااامااان من: آنوشا:مااااااامااااان من آنوشا: ماااماان دونممم(مامان جونممم) من: گرفتمش بغل و چلوندمششششش آی چسبید ...
31 فروردين 1394

مادرانه...

دخترم تو بزرگتر میشوی و من عاشق تر تو بزرگتر میشوی و من دلتنگتر.دلتنگ از اینکه کمتر به من وابسته ای و بیشتر به خودت متکی خیلی دلم میگیرد وقتی به آن روزها فکر میکنم که از من شاید فرسنگ ها دور شوی مثل الان که من مادرم را گذاشتم و آمدم دنبال زندگی ام...دلم میگیرد....امروز خیلی دلتنگ شدم وقتی در آغوشت کشیدم و بدونه اینکه عصاره جانم را به تو بدهم تا بخوابی تو بی تاب بودی و خوابیدی خیلی دلم گرفت و در لابه لای لالایی هایم یک دل سیر گریه کردم تورا از شیر گرفتم و خودم بیشتر از تو  بی قرارم حالم همچون  پرنده ای است که میخواهد برای اولین بار  به جوجه اش پرواز را بیاموزد و دلش پراز آشوب  و بیقراری است باور نمیکردم ا...
28 فروردين 1394
1